صفر عزتی، مترجم رسمی زبان عربی
مهدی اخوان ثالث (م.اميد) در عرصه ادبيات معاصر ايران چهرهای شناختهشده است. ويژگی بارز اشعار وی به خصوص در آثاری چون زمستان، آخر شاهنامه و … كوتاهی جملات و سطرهای شعری و بيان روح نااميدی حاصل از ناكاميی های ملی و عمومی و سيطره استبداد است كه با عباراتی حماسی و پرطنين همراه و همسو می گردد. اشعار اخوان كه بيشتر جنبه سياسی به خود گرفته و دردهای جامعه ما را در قالبی محكم و استوار از شعر نوكلاسيك بيان داشته، همچون تازيانهای است كه بر سر و روی عاملان اصلی نابسامانی ها فرود می آيد.

در بسياری از اشعار اخوان به ويژه در ديوانهای يادشده، مانند بوف كور صادق هدايت بوی نااميدی به مشام می رسد. اين نااميدی گرچه به اندازه فضای حاكم بر بوف كور سياه و مسدود نيست و روزنهها و كورسوهای در آن ديده می شود اما مانند آن، برگرفته از علل و عواملی اجتماعی، فرهنگی و سياسی است كه ريشه در گذشته و حال اين سرزمين و فضای نابسامان و تيره و تار آن دارد.
از ميان اشعار سياسی و اجتماعی اخوان، آثاری چون زمستان و اصلا كتاب زمستان در اوجاند. از ويژگی های ديگر اشعار وی رمزگرایی در آن است. اخوان از هر پديده طبيعی رمزی برای بيان اوج وخامتها، كجروی ها و نابسامانی ساخته تا ابعاد حقيقی فاجعه را به خوبی روشن سازد. از اين رو می توان او را پيشرو رمزگرای در ادبيات فارسی و شعر نو دانست.
با اين دستآويز به شرح مختصری از شعر «كتيبه» وی می پردازيم. هر چند در كتيبه جنبه فرهنگی و اجتماعی آشكارتر است اما می توان روند حركت و مصداق آن را در مسائل سياسی ـ كه پيوسته با مسائل اجتماعی و فرهنگی آميخته ـ نيز دريافت. شعر كتيبه هر چند لبريز از احساس نااميدی و پرسشهای بی پاسخ است و يأس و شكست در لحظه لحظه آن به چشم می خورد اما جمله جمله آن در خور انديشيدن است.
اخوان داستان كتيبه را با جملهاي آغاز می كند كه شايد در ابتدا گنگ و مبهم به نظر آيد و اين پرسش به ذهن خواننده برسد كه اصلا اين جمله چه ارتباطی با فضای آغازين داستان دارد، اما در واقع نكته قابل توجه همين جمله است كه با انتقال به بخشهای ديگر داستان، نكات بسياری را روشن می سازد:
// فتاده تخته سنگ آن سوی تر انگار كوهی بود//
اخوان در آغاز، جامعهای انسانی را به تصوير می كشد كه حضور تك تك افراد از هر جنس و سنی در آن الزامی است؛ جامعهای كه افراد از سرخوردگی ها و شكستهای پی در پی و به تبع آن حركتهای بسيار و بی نتيجه خويش، خسته و نااميد شده و ديگر حتی قدرت انديشيدن در مورد مشكلات و نابسامانی ها را ندارند، و اين مشكلات و نابسامانی های بزرگ همان تختهسنگی است كه آن سوی تر كوهی به نظر می رسد و عامل و منشأ آن اين سوی زنجيروار بر دست و پای افراد جامعه انسانی ترسيمشده پيچيده است:
// فتاده تخته سنگ آن سوی تر انگار كوهی بود
و ما اين سو نشسته، خسته، انبوهی
زن و مرد و جوان و پير
همه با يكدیگر پيوسته، ليك از پای
و با زنجير//
جامعه انسانی كه شاعر آن را به تصوير كشيده، جامعهای است كه اتحاد در آن جز هنگام سختی ها جایی ندارد و شايد همين عدم اتحاد در خوشی ها و روز گشايش است كه آنان را به غفلت و شكست كشانيده و اين در تاريخ اين مرز و بوم پيوسته به چشم می خورد. ايرانيان از همان ابتدا چه از طريق انقلابات مردمی و چه از طريق حاكمان خويش ـ كه انگشتشمار بودهاند ـ و يا از طريق رهبران بزرگی كه به خود ديدهاند، تا اندك آسايش و آرامش به دست آوردهاند ديگر همه چيز از ذهن و خاطر آنان رخت بربسته و گاه بر سر برخورداری از آن به جان هم نيز افتادهاند. اين همان حقيقتی است كه در مقاطعی تاريخی چون پايان دوره سيطره اعراب بر اين سرزمين و در نتيجه آغاز يكه تازی حاكمان ايرانی در هر نقطهای از آن به چشم می خورد و در دوره اخير نيز در حوادثی چون انقلاب مشروطه و ملی شدن صنعت نفت ديده می شود و نتيجهای جز بازگشت دوباره اوضاع قبل از حركت و سيطره استبداد نداشته و گاه به اتحاد دوباره گروهی ديگر از مردم با اميد حركتی تازه و پيروزی ديگر و در ادامه شكستی ديگر انجاميده و اين دور تسلسل ميان اتحاد برای حركت، پيروزی، اختلاف و شكست پيوسته برقرار بوده است. به هر حال مردم جامعه داستان ما از اين قاعده مستثنی نيستند و تنها عامل اتحاد آنان درد مشترك است؛ زنجير .. چنين مردمی چه خودخواه و خودمحور می نمايند زيرا چه بسا در صورت نبودن همين زنجير به جان هم نيز می افتادند و خود معضلی برای خويش می گشتند.
جامعه به تصوير كشيده شده چنان در چنگال استبداد فكری و فرهنگی اسير است كه حتی احساس، دوستداشتن، ميل و رغبت نيز كه از فطريات بشری به شمار می آيند و نيز نوع و مقدار آن، از پيش تعيين شده. در چنين فضای، قانون و تبصرههایی كه جامعه را به حركت درآورده و نظم و ثبات اجتماعی و به تبع آن، سعادت افراد را تامين می كند، در حقيقت زنجيری است كه به پای تك تك افراد درپيچيده و آنان را در كنترل دارد:
// اگر دل می كشيدت سوی دلخواهی
به سويش می توانستی خزيدن، ليك تا آنجا كه رخصت بود
تا زنجير//
با نگاهی گذرا به سير حركتهای تاريخی و زندگی اجتماعی و سياسی جوامعاستبداد زده و در ميان آنان بسياری از جوامع اسلامی می توان اين واقعيت تلخ را دريافت. در اين جوامع كه به قول هشام شرابی دارای نظامهای پدرسالار هستند هرم حكومتی و نيروی حاكم بر آن از كمترين فرصتهای ممكن در هر زمينهای چون دين، علم، اقتصاد و سياست تا مواهب الهی برای به كنترل درآوردن فرد بهره می گيرد. اما همچنان كه از فضای داستان پيش رو نيز پيداست، اغفال برای طولانی مدت ممكن نيست زيرا روند حركت جهان به سوی كسب آگاهی است و اين امر در سده اخير شدت و قوت بسياری به خود گرفته است. از اين رو مردم با افزايش تدريجی آگاهی ها و بروز نارضايتی ها، روزی هر چند دور، از حقيقت استبداد و منبع نابسامانی ها باخبر گشته، عليه آن متحد می گردند و گاه به اين نتيجه می رسند كه ديگر چيزی برای از دست دادن ندارند. اين همان حركتی كه در ادامه داستان هر چند آرام و اندك در افراد جامعه انسانی ترسيم شده، ديده می شود. البته هميشه و در هرجامعهای، فرزانگان و انديشمندانی ظهور می كنند كه گاه حركتهای نيز می آفرينند و هر چند خود پس از مدتی كوتاه سركوب شده و سرنوشتی بهتر از ابومسلم، منصور، عين القضات، مصدق، سيدجمال، اميركبير، قائم مقام و … ندارند اما انديشه و فرياد آنان به هنگام خردشدن زير چرخ استبداد برای هميشه طنينانداز می گردد و به قول سيد جمال «انعدام صاحب نيت، اسباب انعدام خود نيت نمی شود و صفحه روزگار حرف حق را ضبط می كند» و اين همان رمزی است كه بر تخته سنگ نوشته شده و اصلا اين تخته سنگ با آن نوشته پر رمز و راز خود تاثيری است كه حركتهای بيدارگر بر نسلهای پس از خود می گذارند اما گاه عامه مردم خود از درك اين تاثير عاجزند و بايد ـ به ويژه در جوامع شرقی ـ بيدارگری ديگر پا به عرصه ظهور نهاده، آنان را آگاه سازد و اميدی دوباره دهد؛ همان چيزی كه اخوان از آن به ندا يا آوا تعبير می كند:
// ندای بود در رويای خوف و خستگی هامان
و يا آوائی از جایی، كجا؟ هرگز نپرسيدم
چنين می گفت:
«فتاده تخته سنگ آن سوی، وز پيشينيان پيری
بر او رازی نوشته است، هركس طاق هركس جفت …»
چنين می گفت چندين بار
صدا و آنگاه چون موجی كه بگريزد ز خود، در خامشی می خفت//
اما تا مردم اين دعوت به حركت را دريابند زمان لازم است. اصلا خود بايد به اين نقطه برسند و اين تنها از طريق شك و ايجاد پرسش در اذهان و يافتن پاسخی برای آن امكانپذير است؛ همان چيزی كه نظامهای پدرسالار از آن می گريزند. از اين رو است كه شك در مورد مسائل همواره مورد تاييد و اشاره انديشمندان بوده البته به شرط آنكه همه آزادانه برای يافتن پاسخ آن در جستجو باشند. اين صرف زمان برای پاسخگویی به دعوت برای حركت دقيقا نقطه اوج و در واقع غفلت استبداد يا عاملان نابسامانی است زيرا جامعه به محض حل چراهای خود و يافتن پاسخ سوالات خويش هرگز آرام نخواهد يافت و در صدد اجرای خواستهها و دستاوردها و تحقق آرمانهای خويش برخواهد آمد. اما تا به اين مرحله برسد حركت مهمی از خود بروز نمی دهد زيرا پيوسته مشغول تحقيق و يافتن پاسخ و كسب آگاهی است و در اين مقطع زمانی كوتاه يا حتی بلند، استبداد يا عامل نابسامانی خود را قدرتمند و يكه تاز می يابد اما غافل از اينكه پايههای هرم در حال فرسايش است:
// و ما چيزی نمی گفتيم
و ما تا مدتی چيزی نمی گفتيم
پس از آن نيز تنها در نگاهمان بود اگر گاهی
گروهی شك و پرسش ايستاده بود.//
فضای كلی در اين اثر، يأس و نااميدی از حركت مردمانی است كه پيوسته حركتهای ملی و اصلاحطلبانه آنها به دلايلی محكوم به شكست بوده است. اين احساس نااميدی و شكست، در اين كلام به اوج می رسد:
// شبی كه لعنت از مهتاب می باريد//
واژههایی چون زنجير، خفتن، خاموشی، فراموشی و در اينجا لعنت، هر يك به نحوی دردی است كه جامعه را به سراشيبی سقوط می كشاند و آرامش را از آن سلب می كند.
// و پاهامان ورم می كرد و می خاريد//
اما چنانچه گذشت، به هر حال برههای از زمان خواهد رسيد كه جامعه در صدد يافتن پاسخهای خويش برآمده، كمترين ندایی را لبيك خواهد گفت و در پی كشف دلايل شكست خويش و راههای پيروزی اش خواهد بود:
// و رفتيم و خزان رفتيم…
يكی از ما كه زنجيرش رهاتر بود بالا رفت، آنگه خواند:
«كسی راز مرا داند
كه از اين رو به آن رويم بگرداند.»
و ما با لذتی بيگانه اين راز غبارآلود را مثل دعای زير لب تكرار می كرديم//
اينجا همان اوج حركت است. همانجای كه تمام ارادهها و خواستههای فردی و گروهی جای خود را به يك اراده و خواست جمعی می دهد تا انقلابی بزرگ به وجود آيد. ارادهای كه همه چيز را خراب می كند تا از نو بسازد و تخته سنگ را واژگون می كند تا راز پيروزی را به دست آورد:
// و شب شط جليلی بود//
// عرقريزان، عزا، دشنام ـ گاهی گريه هم كرديم
اخوان در اينجا با الهام از حركت عمومی مردم و بيداری آنان، تنها بندی را كه در اين اثر بويی از اميد دارد، می آورد و در آن، لعنت به شط جليل تبديل می شود. اين اميدواری هرچند زود و بيش از حد خوشبينانه می نمايد اما واقعيت دارد و در هر جنبشی، در ابتدای امر اميدهایی بسته می شود كه شايد هرگز به واقعيت نپيوندد. اما تمام نيروها برای تحقق آن به كار بسته می شوند:
هلا، يك دو سه، زينسان بارها بسيار
چه سنگين بود، اما سخت شيرين بود پيروزی
و ما با آشناتر لذتی، هم خسته هم خوشحال
ز شوق و شور مالامال //
با اين اوصاف و با صرف تمام نيروها باز همه چيز نقش بر آب می گردد و اوضاع به صورت سابق جريان می يابد و دقيقا لحظهای كه بايد ثمره تلاش را چيد، شكست بر همگان آشكار می گردد. يعنی باز نسلی ديگر خواهد آمد و در اين دور تسلسل گرفتار خواهد شد:
// ـ بخوان او همچنان خاموش ـ
به دست ما و دست خويش لعنت كرد
ـ چه خواندی هان؟…
نوشته بود
همان،
كسي راز مرا داند
كه از اين رو به آن رويم بگرداند//
و باز هم بوي درد و رنج و نابساماني فضاي جامعه را فرا ميگيرد:
// و شب شط عليلي بود//
اما اخوان در پايان بارقههاي اميد ميبخشد، گويي باز به آنان كه پس از وي ميآيند خوشبين و اميدوار است:
//به مهتاب و شب روشن نگه كرديم//
شايد هم از ما ميخواهد براي يافتن راهيبهتر و جديدتر، تفسير ديگري از شكستها و ناكاميهايمان داشته باشيم. به هر حال فضاي كلي داستان برگرفته از خواستهها و احساسات پاك ملتي است كه به خاطر نداشتن حافظه تاريخي و غلبه احساسات بر منطق، همواره ابزار دست بيگانگان و مورد سوء استفاده آنان قرار گرفتهاند؛ ملتي كه هنوز تلخي تاراج اسكندر از مذاقشان نرفته به اميد رهايي از ستم يزدگرد سوم دو قرن تن به وحشيگري تازيان بيتمدن بياباننشين دادند و فرهنگ و تمدن اين مرز و بوم را چنان دستخوش تباهي و سياهي كردند كه هنوز هم آثار شوم آن پابرجاست و زدودني نيست. اين بيحافظگي و سادهلوحي تنها در قرن اول هجري صورت نگرفت بلكه در حمله مغول و پس از آن روي كار آمدن سلسلههايي چون صفويان و قاجاريان، تاخت و تاز محمود افغان و وقوع انقلاب مشروطه، نهضت جنگل، قيام باقرخان و ستارخان و نهضت نفت تكرار شد و به انقلابها و كودتاهاي پيدرپي پس از مشروطيت انجاميد و در چند دهه اخير نيز شديدتر از پيش به وقوع پيوست. تفسير همه اينها به زيبايي هر چه تمامتر در شعر كتيبه اخوان به تصوير كشيده شده و نشان ميدهد اين ملت در هريك از اين حركتها و انقلابها به اميد كشف راز زندگي آرام و به دور از زنجير استبداد دور تسلسل را ميپيمايند و هربار پشيمانتر از پيش باز ميگردند:
// نوشته بود
همان،
كسی راز مرا داند
كه از اين رو به آن رويم بگرداند//
به هر حال، همه اين ناكامی ها و نابسامانی های ناشی از آن در عرصه اجتماع، فرهنگ، علم و ادب و نيز سيطره جهل عمومی، استبداد حاكمان و گاه استعمار بيگانگان باعث گرديده شاعرانی چون اخوان هيچ اميدی به فردای اين ملت نداشته باشند چنانچه خود اخوان در پايان اثر «نادر يا اسكندر»از ديوان آخر شاهنامه، ويرانی حقيقی را بر داشتن اميدهای واهی به آبادانی و اصلاح ترجيح می دهد و گره كار را با همان بی حافظگی تاريخی كه هر يك از ما بدان گرفتاريم و از آن ياد شد، می گشايد و درست همان اشتباه تاريخی و حساس را مرتكب می شود كه اين ملت بارها و بارها تكرار كردهاند؛ او می گويد:
// باز می گويند فردای دگر
صبر كن تا ديگری پيدا شود
نادری پيدا نخواهد شد اميد
كاشكی اسكندری پيدا شود //
آنچه در پايان قابل اشاره است، اينكه حتی اين گرهگشای نادرست هم در كتيبه ديده نمی شود و دور تسلسل ميان حركت، پيروزی، اختلاف و شكست و بار ديگر عزم برای جبران گذشته و حركتی ديگر ادامه می يابد. شايد اخوان ما را به انديشيدن درباره گذشته و پرهيز از خوشبينيهای دروغين فرامی خواند تا خود عامل گشايش گرههای ناگشوده باشيم بی آنكه گره ديگری بيافزاييم.
